خنده‌هاي ديوانه وار

حميد رضا ساساني
hamidrezasasani@yahoo.com

«خنده هاي ديوانه وار»
بلند بلند مي خنديد.ديوانه وار مي خنديد.آخر به راستي اوديوانه شده بود.صورتش پر از ريشهاي سياهي بود كه تمامي چهره اش را به طرز عجيبي عزا دار مي نمود.انگار هيچ وقت كوتاه نشده بودند.با آستين پيراهن خود ،دماغش را پاك مي كرد.
صداي قهقه هاي ديوانه كننده اش در فضاي اتاق طنين انداز ميشد ومانند شبحي سياه پوش دور تادور او را فرا مي گرفت.گاهي آرام وبي صدا مي خنديد،گاهي باخشم وفرياد، بافريادي كه التماسهاي ترحم انگيزي را در ذهن تداعي ميكرد.مي خنديدو ميخنديد. ازشدت خنده گاهي سرفه اش مي گرفت ولي خسته نمي شد، باز ميخنديد.
به صورت او نگاه مي كرد.برعكس خودش اصلاً پيرنبود.حتي حالا صورتش بسيار متين هم شده بود.با چشماني بسته ولبهايي بي صدا نگاهش مي كرد.گويي از شدت خستگي به آرامي خوابيده است.جواني از تمامي اندامش پيدا بود .لبهايي شاداب -پلكهايي سايه دار وپوستي شفاف وگيسويي مرطوب ومعطر.
هميشه از ديدنش لذت مي برد.هميشه با ديدن چهره سايه روشنش،ياد خاطرات قديمي را ميكرد.ياد جواني هايش.ياد خندهايش.
باز هم مي خنديد.انگار عادت كرده بود هروقت اورا ببيند ،بخندد.آخر او هم وقتي مي ديدش بسويش لبخندي روانه مي كرد .نه مثل دلقكهاي خيابان .اما ديگر مثل دلقكها ها نمي خنديد.
رنگ جواني از در و ديوار خانه پركشيده بود.همه چيز زير انبوهي ازگرد و خاك مدفون شده بود.شيشه ها كدر و پرده ها غبار آلود .آيينه شكسته روي ديوار كج شده بود.ساعت ديواري روزها بود كه كار نمي كرد.اما خانه براي او حكم گوري بزرگ وسياه را داشت.گوري به وسعت تمام دنيا و به سياهي شبهاي بي سپيده.فقط يك صندلي راحتي استوار ايستاده بودو تمام روز سايه اش را به روي او مي انداخت.
صداي خنده در تار هاي بلندو پرپشت ريشش پخش ميشد.با همين لبها كه اكنون ديوانه وار مي خنديدند ،بارها لبهايش را گزيده بود. شايد فراموش كرده بود خودش نيز روزي جوان بود .سالها پيش....................
ابتدا گيج شده بود. فكر مي كرد بازي عاشقانه ايست.آخر گاهي با او بازي ميكرد.دستش در گيسوي بلند او بود.صورتش رودر روي صورت جوانش.چشمها خيره در يكديگر. قلبها پراز تپش والتهاب .رگها خون را با سرعت زيادي منتقل مي كردندولبها روي يكديگر لغزش لذت آوري را احساس مي كردند.هيچ گاه چنين لذتي از يك بوسه نبرده بود.انگار مي خواست جان خود را از راه لب به او انتقال دهد.يك نوع پرواز يا خلاء روحي و آنگاه جسمي سنگين را ترك گفتن .تمامي آروزيش نقطه درون او شده بود .مي خواست درونش را بشكافد .كشف كند و براي اين كار دست به هر كاري مي زد.اما با تمامي تمركزي كه او كرده بود هنوز روي لبانش بود ،نه درونش.كلافه بوداما باز هم تلاش مي كرد.تلاشي لذت بخش.تكاپويي در امتداد رخوت.
ناگاه احساس مضاعف بودن به او دست داد.احساس كرد دستان سرد و ناتوانش قدرت بيشتري دارند.حتي مي تواند گيسويش را چنگ بزند و به عقب بكشد.چشمانش قدرت نفوذ در اشياء را پيداكرده بود.قلبش تند تر مي تپيد.هنوز روي لبانش بود لباني كه اكنون لغزشي نداشتند. مي خواست فكر كند درونش را شكافته وحال در اوست.
لبانش به شدت مي سوخت.انگار گرماي خون را از زير پوستش حس مي كرد.خودش را به او فشار مي داد.انرژي متراكمي در ظهور كرده بود.انرژيي كه براي تخليه اش پاك كلافه شده بود.
لحظه اي فكر كرد.سريع چشم خود رااز چشمانش برداشت .لب را از روي لبانش چيد و دستان خودرا از گيسويش بيرون كشيد.هردو به زمين افتادند.بدنش به شدت مي لرزيد.تمام تنش گًر گرفته بود.عرق ازسر و رويش مي چكيد.اما او حركتي نمي كرد .بدنش جمع شده بود .دستانش دور زانوانش گره خورده بودند.
مدتي نمي توانست از جايش تكان بخورد.نه از شدت ضعف بلكه از قوت انرژي متراكمي كه هر لحظه آن را بيشتر احساس مي كرد. مي ترسيد عضلاتش ترك بردارند. پوستش در حال انفجار بود .
روزها گذشت تا او فهميد كه شكست خورده است . نه نمي توانست نام آن را شكست بگذارد .آخر يك بازي عاشقانه كه بازنده ندارد.كاش همه آنها يك داستان بود.مدتهاگذشت تا اوفهميد كه انرژي مضاعف خود را مي تواند با خنديدن تخليه كند.آن هم خنده هاي ديوانه وار .........
باز هم صداي قهقه اش بلند شد.صدايي كه فرياد هايي بلند مردي ديوانه بود.ضجه هاي گنگي كه معلوم نبود در تاريكي از كدام سو مي آيند.بغض غريبي كه گهگاه مي شكست و بعد مي خنديد. اما آنها تنها صداي خندة او بودتد.خندهايي ديوانه وار.
حميد رضا ساساني
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30521< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي